حاشیه و متن انتخابات: زیر پوست شهر چه میگذرد؟ – تابناک
[ad_1]
به گزارش تابناک به نقل از دنیای اقتصاد؛ تابلوی خیابان ولیعصر در روز چهارشنبه 15 تیر 1403 دو روز مانده به انتخابات به مناسبت عید غدیر خم تغییر یافت. چهره شهر آرام است، زیر پوست شهر چه خبر است؟ هیچ کس نمی داند. در عید غدیر خم صدها هزار نفر در جشن 10 کیلومتری که در بیشتر میادین تهران برگزار شد شرکت کردند. بسیاری معتقدند؛ این افراد قطعاً رأی خواهند داد و رأی آنها مشخص است. اگرچه در طول تاریخ بیش از 3 هزار سال ایران; ثابت شده است که ایرانی ها اغلب اعتقادات صادقانه خود را پنهان می کنند و آن را علنی نمی کنند. آنها با این ضرب المثل بزرگ شدند که «دلت را به روی کسی باز نکن». در چند دوره از انتخابات ریاست جمهوری گذشته؛ میدان ها به فضایی برای بحث و تبادل نظر تبدیل شده است، بسیاری این را نشانه بلوغ سیاسی مردم می دانستند اما این بار به نظر می رسد میدان به فضای دیگری شکل گرفته است که شاید یکی از آنها فضای مجازی باشد. اما در میدان های شهر چه می گذرد؟ حوزه هایی که پیر بوردیو، جامعه شناس فرانسوی، از حضور مردم وام گرفته و آن را برای تحلیل ساختارهای نظام اجتماعی بسط داده است.
میدان راه آهن: آیا آب با آب تکان می خورد؟
میدان شلوغ و پر از جمعیت است. در دو طرف میدان، پوسترهای نامزدهای 14 دوره انتخابات ریاست جمهوری نصب شده و تمام تلاش خود را برای گرم کردن فضای پیش از انتخابات به کار می گیرند. دارم در میدان عکس می گیرم که ناگهان راننده تاکسی راه آهن ولیعصر در ضلع شمالی میدان روبه رویم می ایستد، بلوزی رنگ پریده پوشیده و چشمانش فقط مردمک سیاهی است وسط برکه خون: “میخوای رای بدی، عکس بگیر.” فکر میکنی چیزی در حال رخ دادن است؟» راننده دیگری می گوید: «اگر می خواهید دعوا کنید، حداقل در سایه بمانید. به سایه می رویم. چندین نهنگ بلوگا روی یک سکو نشسته اند. مسافران فیلمی بیضی شکل می مانند که در قاب آینه زمان بازی می کند.
آنها به تهران آمده اند تا شاید در هزاران کیلومتری دریای متلاطم مکران زندگی متفاوتی بسازند. راننده می گوید: باید صادق باشید، کدام قول تا به امروز عملی شده است؟ مطمئن باش هر کی بیاد آب تکون نمیخوره. هر چه ممکن است، شرایط ما یکسان است. به نظر شما قیمت ها ارزان تر می شود؟ شما می گویید در 10 سال گذشته مواد گران قیمت ارزان شده است؟ راننده دیگری نگران است. برو منتظر مسافر باش او به این گفتگو میپیوندد: «اما من امید دارم و رای میدهم. بخش ریلی نیز در حال تغییر است. از دو روز پیش که بحث انتخابات به سختی شکل گرفت، فضا تغییر کرده است. وارد «شهر کتاب» میدان آذری می شوم. هر چند دقیقه یک نفر وارد می شود.
یکی از فروشندگان صحبت را شروع می کند: «اینجا مردم اگر کتاب بخرند، می خوانند. شاید در بالاشهر کتاب زیاد می خرند اما معلوم نیست آنها را می خوانند یا نه؟ در چند سال اخیر کارمندان و طبقه متوسط زیادی در این منطقه ساکن شده اند. معمولا کتاب می خرند. اگرچه کتاب ها سال گذشته بسیار گران شدند. سبدها کوچکتر شدند. این خیلی واضح است.» او نمیداند که رئیسجمهور بعدی چقدر میتواند فضای مطالعه را متحول کند: «فکر نمیکنم کتاب ارزان شود، اما اگر برنامههایی را که کاندیداها پیشنهاد میکنند، اجرا کنند، شاید نقطه کوری باشد در بازار کتاب باز میشود.» زنی است که کتابها را به قیمتهای سبک و سنگین میفروشد و بالاخره بعد از نیم ساعت چانهزنی بالا میکشد و میرود.
میدان انقلاب: هیچکس حرف خودش را نمیزند!
میدان انقلاب همیشه روح عجیبی را در خود دارد. او برخی از خطوط نامرئی خیالی را بین مردم ترسیم می کند. تشکیل طبقاتی تهران انگار از همین جا شکل گرفته است. کارمند یکی از کتابفروشی ها، با روسری و پیراهن سبز با گل های کوچک، می گوید که در دهه 80 زندگی اش و دانشجوی حقوق است. به دو صورت کار می کند. حقوق او به سختی کفاف هزینه های دانشگاه را می دهد. هر فرصتی که به دست می آورد؛ همستر در حال بازی است. او می گوید: امید او به همستر است. شاید او ثروتمند شود.” مادرش دهه شصتی دارد و مناظره ها را تماشا می کند و ناامید از رای دادن است. او و همکلاسی هایش نصف هستند. بین رای دادن و رای ندادن: «می دانید، همه فکر می کنند اگر احساسات واقعی خود را نشان دهند، همه چیز به هم می ریزد. هیچ کس به راحتی حرف دلش را نمی زند.
سرش را خم می کند. به مشتریان پاسخ می دهد و از همکار می پرسد “آیا به من رای می دهی؟” پسر 20 ساله است و تازه از شهرستان آمده است: بله به همشهری خودم رای می دهم. هر دو می خندند. دختر با تندی به او نگاه می کند: “این تنها معیار است؟” پسر سرش را برمیگرداند و زیر لب میگوید: «بله دوباره از کنارشان رد میشوم». آنها هنوز با هم می جنگند. دیگر حاضران در میدان را نمی بینم که پوسترهای تبلیغاتی در دست دارند و بین خود بحث می کنند. «اینجا ستاد تبلیغاتی نیست؟ پسر دستفروش ریزه کاری هایش را روی پارچه ای سفید می چیند: «نمی دانم. خورشید به طور همزمان بر دو نماد میدان انقلاب می تابد.
میدان ولیاسر: بهترین عید، بهترین هدیه!
اما عصر گرم است. نوستالژی را برمی گرداند. آن دختر و پسرهایی که ساعت ها بر سر نامزدشان بحث می کردند. خبری از آنها نیست، شاید به فضای مجازی رفته اند. به توییتر که زمانی پرنده آزادی را داشت و اکنون یک X سیاهپوست است. مردی در حالی که تلفن همراهش به گوشش رسیده است، روی صندلی بیرون یک فروشگاه لباس می نشیند و بخشی از پخش آنلاین مناظره را تماشا می کند. صورتش از آفتاب برنزه شده است. “به چه کسی رای می دهید؟” به چشمانم خیره می شود. سکوت انتخاب اوست. بلند و کشدار. من تا شصت ادامه میدم در راه اسنپ راننده که او هم دهه شصتی است، دلش را باز می کند: «من سال هاست که تنها زندگی می کنم. من هرگز نتوانستم با پدر و مادرم باشم. نظرات ما با هم تناقضی ندارد.
از کودکی مجبور بودیم از والدین خود اطاعت کنیم. او کمتر از 60 سال در زاروک بزرگ شد. از زمانی که همدیگر را دیدیم، امیدوار بودیم اصلاح شود. ما هنوز راه حل دیگری نمی دانیم. ما نمی توانیم فکر کنیم که دهه هشتاد چه فکر می کند. آنها پدر و مادری در دهه شصت خود داشتند. آنها به فکر تغییر هستند.» او تحلیل مشکلات امروز را دشوار میداند: «مطمئنم همه کسانی که در جشن غدیر خم شرکت کردند رای میدهند.» «پیرزنی را میشناسم که به راحتی راه نمیرود، اما در این جشن شرکت میکند. از کنار پوسترهای برخی از کاندیداها گذشتیم: «نهایتاً نمیدانم چه میشود و نگذاشتیم یک تکه از خاک ایران برود.» عینکش را مرتب می کند.
دو خط عمیق چین و چروک روی پیشانی او وجود دارد. همین که می خواهم پیاده شوم، با قاطعیت می گوید: «ما ایرانی هستیم، اما خیلی قوی هستیم. به تاریخ ما نیز وارد شد. اسکندر وقتی ایران را به دست گرفت، گفت ایران دو گروه دارد، نیمی ترسو و نیمی شجاع. ما در هر دو طرف ترازو برابر هستیم، اما مشکل این است که شکست نمی خوریم و از هم نمی پاشیم. وقتی با غرور خاکستری غبار آلودش می رود. بیلبورد در میدان ولیعصر به چشم می خورد: «بهترین عیدی، بهترین هدیه» رنگ های قرمز، صورتی و آبی با هم ترکیب شده اند.
میدان تجریش: نذر نمک
سیگارش را روی زمین می اندازد و به سختی له می کند. این روزها ویدیویی از یک معتاد که مردی به شرط نخریدن مواد 200 هزار تومانی به او می دهد در فضای مجازی دست به دست می شود. معتاد کم فکر می کند. سرش را خم می کند. پول را برمی گرداند: “من نمی توانم قول بدهم چون پول ندارم، چیزهایی می خرم.” مرد دیگری با پوستری از یکی از کاندیداها که در یک بعدازظهر ماه جولای در باد می چرخد، به میله ای تکیه داده است. زن ها مشغول خرید و گپ زدن و گذر بودند. سیگاری می گوید: 16 سال پیش ازدواج کردم. همسرم مریض شد او ام اس داشت. هر روز سرفه می کردم و او را به بیمارستان می بردم. من برای او خیلی کار کردم. وقتی سند آمد زمین زیادی داشتیم و همسرم فوت کرد. دقیقا همون روز من هرگز فراموش نمی کنم. تلخ بود.» سیگار بعدی را روشن کرد: «آنها قول دادند که بعد از فوت همسرم یک زمین 200 متری و یک خانه برای تازه عروسان بدهند.
من در واقع تمام پولم را خرج دارو و دکتر کردم. من دیگه نمیتونم زن پیدا کنم پول ندارم. حالا من سه سال است که در این خانه ها زندگی می کنم به نظر شما بعد از آن می توانم خانه بخرم؟ اگر زمینم را بفروشم می توانم خانه بخرم؟» گفتگوی ما با یک سوال تمام می شود. احساس می کنم مرد با خودش گریه می کند. هنوز زنانی در خیمه ها در نزدیکی امامزاده صالح نمک می دهند: «اگر نذر شماست، شما هم باید بکنید. نمک بخر و اینجا پراکنده کن.» میدان تجریش، راهی به خانه های اعیانی است، مدتی است که همراه با حرکت، جلوی امامزاده پر از کبوتر می شود، حتماً رأی می دهم، ما دشمنان زیادی داریم، نمی توانیم صحنه را ترک کنیم. ” با این حال، منطقه ناشناخته است. فضایی بین ترس و امید.
[ad_2]